شعر ی از مجموعه ی "شعله ای پرده را برگرفت و ابلیس درون آمد"، هوشنگ ایرانی:
بگریز ای جوینده ی نوازش ها
آن سایه ی نشکفته را
که بر شعله ی دوزخ سرود پیوستگی می خواند
ناپدید ساز
که هرگز در حریم قدم ننهی
که هرگز در حریم قدم ننهاده بودی
………………………..
نابود شو ای شادی کودک
آن شگفتی آلوده های زودپذیر را
که از نهایت هستی بر بی نهایت نیستی آویخته اند
فرو بند
که هرگزشان بازنگشایی
که هرگزشان نگشوده بودی
………………………..
شعله ی میرای رویاهایت به آخرین، پناه برده است
باز ایست و فرو ریز
که زمان بر رشته ها پیشی می گیرد
و هر گسستن ژرفای تهی را عظیم تر می سازد
و فریب یادها
این آخرین رشته نیز
در هم خواهد شکست
………………………..
و گرداب همچنان فروتر می کشد
تا کی ناشده عظیم برافروزد
و شده ناچیز رانده شود
و آن گاه که دورها نزدیک ها را فرا گرفت
شاید که پیام ظلمت به جلوه آید
شاید که سیل اعماق بر جان ها بگذرد
………………………..
نیستی بر تو، ای گم گشته مرداب ها
که اگر به آن سو نتوانی نگریست
که اگر اضطراب تنهایی را نتوانی دریافت
مردمک های سرگردانت را بر مستی اقیانوس راندی
و بر آستانه ی خلوت ظلمت ها قدم نهادی
اینک صاعقه ی راز که بر نامحرم فرود آمد
اینک نگهبان خاموشی ها که بیگانه را در نوردید
و آیا طوفان یک سقوط ابدیت لبخند را خواهد آشفت؟
و آیا شکست یک شادی آرامش رنج را خواهد آزرد؟
(برگرفته از کتاب "جیغ بنفش" منتخب شعرهای هوشنگ ایرانی به گزینش و مقدمه ی محمد آزرم)