در حجمی از بی انتظاری
در حجمی از بی انتظاری زنگِ بلند و سوتِ کوتاه:
- «سیمین تویی؟»
آوای گرمش
آمد به گوشم زان سوی راه.
یک شیشه می، پُر نشئه و گرم، غُل غُل کنان در سینه شارید
راه از میان انگار برخاست، بوسیدمش گویی نیاگاه.
- «آری، منم.» خاموش ماندم ...
- «خوبی؟ خوشی؟ قلبت چطور است؟»
(چیزی نگفتم، راه دور است.)
- «خوبم، خوشم، الحمدلله!»
̻
کودک شدیم انگار هر دو (شش سال من کوچک تر از او)
باز آن حیاط و حوض و ماهی، باز آن قنات و وحشت و چاه:
«قایم نشو، پیدات کردم! بیخود نَدو، می گیرمت ها!»
افتادم و پایم خراشید؛ شد رنگ او از بیم چون کاه
زخم مرا با مهربانی بوسید، یعنی خوب شد، خوب
بنشست و من با او نشستم بر پله یی نزدیکِ درگاه ...
(آن دوستی نشکفته پژمرد، وان میوه نارس چیده آمد
آن کودکی ها، حیف و صد حیف! وین دیرسالی، آه و صد آه!)
- «حرفی بزن! قطع است؟
- «نه، نه!
من رفته بودم سال ها دور
تا باغ های سبزِ پُر گُل تا سیب های سرخِ دلخواه.»
- «حالا بگو قلبت چطور است؟
- «قلبم؟ نمی دانم، ولی پام
روزی خراشیده ست و یادش یک عمر با من مانده همراه ...»
سیمین بهبهانی
- ۹۴/۰۹/۱۶